وقتی احساس میکنی برکهی روحت تیره و خاکآلود شده ، باید «حضورِ قلب» را تمرین کنی.
برکهی گلآلود تنها با «حضورِ قلب» خوب میشود.
حضورِ قلب تنها مختصِ نماز نیست.
سراسرِ زندگی ما گفتگویی با خداست
و هر گفتوگوی اصیلی توأم با حضور قلب است.
وقتی میبینی در اثر خطاکاری یا هر چیز دیگری، تیره و تار شده روحت، اول قدم این است که دست از جدال و کشمکش برداری. با حضورِ قلب بنشینی و تماشا کنی خودت را.
همان تیرگیها را هم تماشا کنی بدون آنکه با آن درگیر شوی. درگیر شدن، گِلآلودتر میکند.
بعد که حضور قلب پیدا کردی، باید سعی کنی مجاری و منافذی پیدا کنی تا آبهای پاک به برکهی روح، راه پیدا کنند.
اینجاست که قرآن میگوید:
«إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ذَلِكَ ذِكْرَى لِلذَّاكِرِينَ»(هود/۱۱۴)
یعنی بدیها را با جاروی خوبیها میشود تاراند. شیشهی کدر را با دستمالِ پاک میشود پاک کرد.
راهحل، درگیر شدن با بدی و قهر کردن با خود نیست. بلکه حضور قلب است و بعد روانهکردنِ آبهای پاک به برکهی تاریکِ روح.
آبهای پاک، هم لزوماً آبهای چشمگیر نیستند. هر کارِ خوبی که با نیتی خوب انجام بگیرد، بزرگ است.
عبداللهبنمبارک میگفت:
«رُبَّ عَمَلٍ صَغيرٍ تُعَظِّمُه النيةُ ورُبَّ عَمَلٍ كَبيرٍ تُصَغِّرُهُ النّيّةٌ» یعنی چه بسیار کارهای خُرد که به سبب قصد و نیت ما بزرگ میشوند و چه بسیار کارهای بزرگ، که قصد و نیت ما آن را کوچک میکند.
دعاهای خوب یکی از کارهای بسیار خوب است که سبب تطهیر روح میشوند. دعای خیر کردن برای همهی موجودات زمین.
البته آبهای پاک، فقط کارهای خوب کردن نیست. تماشا کردن هم کار خوب است. شنیدن هم. تیرگی محصول ناهماهنگی و گسست ما از جهان است. با نگریستن و شنیدن زیباییها و هر آنچه در اطراف ما میتپد، فاصلهی خود را با هستی کم میکنیم و این احساس یکپارچگی و نزدیکی، به ما صفا میبخشد.
به نظر میرسد کارهای هنری و یا پیوند با طبیعت، میتواند آبهای پاکی باشد که به برکهی تاریکمان میریزیم.پس یک هنری را یاد بگیر
و یک چیز دیگر، پائولو کوئیلو میگفت:
«ما گناه میکنیم تا خدا بخشنده بمونه».
البته حافظ ما بهتر گفته است:
«سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست / معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست؟»
خدا میدانسته که ما گناه میکنیم و به همین خاطر به ما وجود بخشیده. کوششی که ما برای گِلروبی از روح خودمان میکنیم، کلّی برکات دارد که اگر گناه نبود، آن کوششها هم نبود.
یک چیز دیگر هم:
اگر زیاد به خودت سرکوفت بزنی، در چشمان خودت فرومایه و خوار و خفیف میشوی. یعنی عزت نفست را از دست میدهی. آدمی که عزت نفس ندارد نمیتواند خودش را مصفّا کند. با سرکوفت زدن و سرزنشِِ مدام دیگران هم، عزت نفس آنها را میکُشیم و آدمی که عزت نفس ندارد دیگر امیدی به خود ندارد. میلی به خوب شدن ندارند. نیرویی برای بلند شدن ندارد. ما عمدتاً راه را اشتباه میرویم. میخواهیم چشمه را پاک کنیم، اما آلودهتر میکنیم.
البته من خودم گرفتارترم:
«گاه آنکه که ما را به حقیقت میرساند خود از آن عاریست»
دیگر همین. عرضی نیست.
صلح با خود و عزت نفسات را به خدا میسپارم.