مطالب عمومی و تخصصی از ایران و جهان - 6
مطالب عمومی و تخصصی از ایران و جهان

لینک دوستان

آمار سایت

  • افراد آنلاین : 2
  • بازديد امروز : 33
  • بازديد ديروز : 6
  • آي پي امروز : 15
  • آي پي ديروز : 5
  • ورودی امروز گوگل : 0
  • ورودی گوگل دیروز : 0
  • بازديد هفته : 59
  • بازدید ماه : 225
  • بازدید سال : 1,232
  • كل بازديدها : 6,095
  • ای پی شما : 18.218.145.131
  • مرورگر شما : Safari 5.1
  • سیستم عامل :
  • كل کاربران : 0
  • كل مطالب : 53
  • كل نظرات : 0
  • امروز : جمعه 28 اردیبهشت 1403

اطلاعات کاربری

عضو شويد
فراموشی رمز عبور؟



عضویت سریع
نام کاربری :
رمز عبور :
تکرار رمز :
موبایل :
ایمیل :
نام اصلی :
کد امنیتی :
 
کد امنیتی
 
بارگزاری مجدد

آرشیو

آخرین عناوین

اکثر نبات‌هایی که به رنگ زرد یا زعفرانی در بازار موجود هستند باجوهر زعفران رنگ می‌شوند که ماده‌ای بسیار خطرناک و سرطان زا است.  مصرف این ماده بیماری‌هایی از قبیل بیش فعالی در کودکان، معضلات گوارشی و آسمی، تومورهای تیروئیدی، تشدید میگرن، تاری دید، حساسیت ها و مشکلات پوستی نظیر پورپورا به همراه خواهد داشت !

ضمنا از نبات های رنگی بیشتر جنبه تزیینی دارند و هرگز برای مصرف روزانه اسفاده نکنید. مواد رنگی این نبات ها برای کودکان، زنان باردار خطرناکست و سبب اختلال در عملکرد 2عضو سم زدای بدن یعنی کبد وکلیه شده و زمینه بروزسرطان، رفتارهای تهاجمی و بیش فعالی را فراهم میکند.

متخصصان توصیه میکنند از نبات سفید برای مصرف روزانه استفاده کنید و اگر تاکید دارید زعفرانی باشد خودتان به نبات زعفران اضافه کنید.

اصفهانی ها سالیان سال برای! مسافران در کاروانسراهای اطراف شهرشان بدستور حاکم شهر آذوقه می گذاشتند و همیشه مسافرانی که از این شهر میگذشتند بصورت رایگان از این امکانات استفاده میکردند و این به شکل یک عادت و رسم ثابت در آمده بود تااینکه اصفهان دچار خشکسالی و قحطی شد و دیگر نتوانست آذوقه رایگان به کاروانسراها بفرستد و حاکم شهر هم دستور لغو این قانون را داد و همین شد که بعد از این مسافران که به آذوقه رایگان عادت کرده بودند، دم از خساست اصفهانیها زدند و این لطف مکرر آنان را بعنوان یک وظیفه و حق قانونی برای خود دانستند و مردم این شهر را خسیس معرفی کردند !!!

بعد از به توپ بستن مجلس توسط محمدعلی شاه، تبریزی ها قیام کردند. شهر توسط شاه و استعمار انگلیس محاصره شد 6 ماه تمام شهر در محاصره بود. قحطی و کمبود غذا بیداد میکرد. اما مردم میهن پرست تبریز تسلیم نشدند. پیغام مردم شهر به محاصره کنندگان این بود: غذا تمام شده عیب ندارد یونجه میخوریم، یونجه هم تمام شود برگ درخت میخوریم ولی تسلیم نمیشویم. همه جا پیچید که ترک ها خر شدند!

زمان قاجار که زنها حق رفتن به مدرسه را نداشتند، اولین مردمانی که به دخترهایشان اجازه درس خواندن دادند رشتی ها بودند، وقتی این خبر به شهرهای دیگر رسید، مردم میگفتند رشتی ها چقدر بی غیرت هستند که دخترانشان را به مدرسه میفرستند! و این تاامروزه باقی مانده در حالیکه در زمان حمله خلفای اعراب به ایران همه جای ایران بزرگ زیر سلطه اعراب رفت به جز گیلان. آذرآبادگان شد آذربایجان، پارس شد فارس، سپاهان شد اصفهان... اما غیرت گیلک ها نگذاشت گیلان را جیلان کنند!!

یه روز یه ترکه اسمش ستارخان بود، شاید هم باقرخان.. خیلی شجاع بود، یه روز یه رشتیه اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی ...یه روز یه لره اسمش کریم خان زند بود،نیک سیرت و عدالت پرور بود ..یه روز یه قزوینه اسمش علامه دهخدا بود، یه آدم منحصر بفرد ...یه روز یه اصفهانیه اسمش شیخ بهایی بود  که حکیم، عارف، منجم، ریاضیدان، شاعر، ادیب و مورخ بود... بیایید تا به اقوام مختلف ایرانی احترام بگذاریم و به ایرانی بودنمون افتخار کنیم!

 

یکی از دوستان قدیمی که در ارتش ، با درجه تیمساری خدمت می کرد روزی مطلبی را برای من تعریف کرد که فوق العاده زیبا بود:

تعریف می کرد در سال 1350 هنگامی که با درجه سرهنگی در ارتش خدمت می کردم، آزمونی در ارتش برگزار گردید تا افراد برگزیده در رشته حقوق، عهده دار پست های مهم قضائی در دادگاه های نظامی ارتش گردند.

در این آزمون، من و 25 نفر دیگر، رتبه های بالای آزمون را کسب نموده و به دانشگاه حقوق قضائی راه یافتیم.

دوره تحصیلی یک ساله بود و همه، با جدیت دروس را می خواندیم.

یک هفته مانده به پایان دوره، روزی از درب دژبانی در حال رفتن به سر کلاس بودم که ناگهان دیدم دو نفر دژبان با یک نفر لباس شخصی منتظر من هستند و به محض ورود من، فرد لباس شخصی که با ارائه مدرک شناسائی، خود را از پرسنل سازمان امنیت معرفی میکرد مرا البته با احترام، دستگیر و با خود به نقطه نامعلومی برده و به داخل سلول انفرادی انداختند.

 هر چه از آن لباس شخصی علت بازداشتم را می پرسیدم چیزی نمی گفت و فقط می گفت من مأمورم و معذور و چیز بیشتری نمی دانم!

اول خیلی ترسیده بودم وقتی بداخل سلول انفرادی رفتم و تنها شدم افکار مختلفی ذهنم را آزار می داد

از زندان بان خواستم تلفنی به خانه ام بزند و حداقل، خانواده ام را از نگرانی خلاص کنند که ترتیب اثری نداد و مرا با نهایت غم و اندوه، در گوشه بازداشتگاه، به حال خود رها کرد.

آن روز شب شد و روزهای دیگر هم به همان ترتیب، گذشت و گذشت، تا این که روز نهم، در حالی که انگار صد سال گذشته بود، سپری شد.

صبح روز نهم، مجددا" دیدم همان دو نفر دژبان بهمراه همان لباس شخصی، بدنبال من آمده و مرا با خود برده و یکراست به اتاق رئیس دانشگاه که درجه سرلشگری داشت بردند.

افکار مختلف و آزار دهنده، لحظه ای مرا رها نمیکرد و شدیدا در فشار روحی بودم.

وقتی به اتاق رئیس دانشگاه رسیدم، در کمال تعجب دیدم تمام همکلاس های من هم با حال و روزی مشابه من، در اتاق هستند و البته همگی هراسان و بسیار نگران بودند.

وقتی همه دوستانم را دیدم که به حال و روز من دچار شده اند کمی جرأت بخرج دادم و از بغل دستی خود، آهسته پرسیدم، دیدم وضعیت او هم شبیه من است!

 ناگهان همهمه ای بپا شد که ناگهان در اتاق باز شد و سرلشگر رئیس دانشگاه وارد اتاق شده و ما همگی بلند شده و ادای احترام کردیم.

رئیس دانشگاه، با خوشروئی تمام، با یکایک ما دست داده و در حالی که معلوم بود از حال و روز همه ما، کاملا آگاه بود این چنین به ما پاسخ داد:

هر کدام از شما، که افسران لایقی هم هستید پس از فارغ التحصیلی، ریاست دادگاهی را، در سطح کشور بعهده خواهید گرفت، و حالا این بازداشتی شما، آخرین واحد درسی شما بود که بایستی پاس می کردید و در مقابل اعتراض ما گفت:

این کار را کردیم تا هنگامی که شما در مسند قضاوت نشستید، قدرتمند شدید و قلم در دست تان بود، از آن سوءاستفاده نکنید و از عمق وجودتان، حال و روز کسی را که محکوم می کنید درک کرده و بی جهت و  از سر عصبانیت و یا مسائل دیگر، کسی را بیش از حد جرمش، به زندان محکوم نکنید!

در خاتمه نیز، از همه ما عذرخواهی گردید و همه ما نفس راحتی کشیدیم.

بقول سعدی شیرازی :

زیر پایت چون ندانی، حال مور

همچو حال توست، زیر پای فیل

 

صفحات سایت :